خبرگزاری فارس:
لیبرال سرمایهداری در بحران بزرگ اقتصادی سال 1930 با عمل به تئوریهای
کینز توانست خود را از فروپاشی نجات دهد،فریدمن اقتصاددان دیگری بود که
تئوریهای وی موجب گذر از رکود اقتصادی شد، اما در شرایط اقتصادی امروز
اقتصاد سرمایهداری، چه کسی لیبرالیسم را نجات خواهد داد.
بحران اقتصادی در
دنیا بارها اتفاق افتاده به طوری که در طول 200 سال گذشته هر 60 سال یا هر
30 سال یک بار جهان شاهد یک بحران بوده است. در میان این بحرانها مهمترین و
شدیدترین بحرانها، بحران بزرگ اقتصادی در سال 1930 در آمریکا بود. این
بحران که نرخ بیکاری را در این کشور به بالای 20 درصد رساند برای چندین سال
دنیا را درگیر خود کرد و منجر به تحولات جدیدی در علم اقتصاد و به عبارت
دیگر لیبرال سرمایهداری شد. رفته رفته شرایط برای مردم سخت و سختتر میشد
و این شرایط موجب به وجود آمدن اعتراضاتی در بین بسیاری از مردم شد.
شرایط به گونهای پیش میرفت که کمونیستها را مطمئن کرد لیبرالیسم در حال
اضمحلال است، در این وضعیت سرماهیداری به شدت به دنبال یک ناجی بود که سر و
کله یک اقتصاددان انگلیسی پیدا شد. جان مینارد کینز با انتشار کتاب نظریه
عمومی اشتغال، پول و بهره نظریات جدیدی در باب چگونگی گذر از این بحران
ارائه کرد.
نظریات کینز که بیشتر به حوزه اقتصاد کلان ارتباط داشت علم اقتصاد را با
مباحث جدیدی آشنا کرد، تا قبل از این اغلب تئوریها در حوزه مباحث اقتصاد
خرد جای میگرفت، اما تئوریهای کینز توانست بحران اقتصاد سرمایهداری را
رفع و به رونق تبدیل کند.
پیش از این تئوریهای مکتب کلاسیک و نئوکلاسیک بر وجود تعادل در اشتغال
کامل تاکید داشت، بر اساس این نظریه در شرایط رقابت کامل همواره اقتصاد در
شرایط اشتغال کامل قرار دارد اما کینز با رد این نظریه مدعی شد اشتغال کامل
استثنا است و همواره تعادل اقتصاد در اشتغال ناقص است و عدم مداخله دولت
در اقتصاد موجب ایجاد دورههای رکود میشود. تنها در شرایطی این رکود رفع
خواهد شد که دولت با با ابزارهای در اختیار خود اقتصاد را هدایت کند.
در واقع کینز برخلاف نظر نئوکلاسیکها معتقد به مداخله در
اقتصاد بود. تئوریهای کینز با ارزیابی شرایط اقتصادی آن روز غرب نگاشته
شد. بنگاهها با پایینترین قیمت کالاهای خود را به فروش میرساندند و بخش
قابل توجهی ازظرفیت صنایع خالی بود، این شرایط موجب کاهش شدید دستمزد
واقعی شد. کینز با بررسی این شرایط دریافت که علت اصلی ایجاد رکود در
اقتصاد کمبود تقاضای موثر است و این پدیده موجب کاهش تقاضای نیروی کار توسط
کارفرما و گسترش بیکاری و رکود به صورت زنجیره وار شد.
در این شرایط کینز برخلاف نظر نئوکلاسیکها در تحلیل خود عرضه کالا و خدمات
را به دلیل ظرفیت خالی بنگاهها کششپذیر در نظر گرفت. بر این اساس علت
اصلی رکود کمبود تقاضای موثر است و برای ایجاد رونق اقتصادی مهمترین اقدام
باید تحریک تقاضا باشد. در شرایطی که بخش خصوصی و خانوارها دچار کمبود
منابع هستند تحریک تقاضا با استفاده از سیاستهای مالی و پولی انبساطی
پیشنهاد شد.
در واقع راهکار اصلی کینز برای عبور از این بحران مداخله دولت در اقتصاد
بود که براین اساس عرضه پول با کاهش نرخ بهره و مالیات منجر به
افزایش تقاضا شد، طبیعتا با این اقدام میزان فروش و تقاضای نیروی کار توسط
بنگاهها افزایش مییافت.
به دلیل اینکه عرضه کل بدون نیاز به سرمایهگذاری در ایجاد خطوط تولید جدید
و تنها با به کارگیری نیروی کار افزایش مییافت و از طرف دیگر به دلیل
جمعیت بیکار فراوان نرخ دستمزد در حداقل خود قرار داشت هزینه تولید افزایش
چندانی نداشت و این موجب ثتبیت قیمتها شده بود.
مبحث دیگری که کینز در اقتصاد باز کرد وجود اطلاعات ناقص و توهم پولی در
اقتصاد بود. طبق این تئوری افراد در اقتصاد دجار توهم پولی هستند و بر این
اساس نرخ دستمزد اسمی مورد توجه قرار گرفت. به بیان سادهتر اگر نرخ تورم
15 درصد و افزایش دستمزدها در حد 12 درصد باشد علیرغم اینکه قدرت خرید
فرد سه درصد کاهش یافته به دلیل عدم اطلاع از متغیرهای اقتصادی احساس
میکند که درآمد واقعی بیشتری نسبت به قبل دارد؛ به این پدیده توهم پولی
گفته میشود که یکی از پازلهای تئوریهای کینز بود.
به هر ترتیب بحران سال 1930 که یکی از بدترین بحرانها در طول تاریخ اقتصاد
جهان بود با عمل به تئوریهای کینز پشت سر گذاشته شد و پس از آن بود که
مکتب جدیدی در اقتصاد به نام کینزینها ایجاد شد.
سالها تئوریهای کینز در اقتصاد کشورها حرف اول را میزد؛ گفته
میشود رئیس جمهور آن زمان آمریکا دقیقا براساس کتاب منتشر شده
کینز سیاستهای اقتصادی را تدوین میکرد.
در عین حال زمان به نفع کینزینها پیش نمیرفت تا جایی که وقوع بحرانی دیگر
همانند بحران اقتصادی 1930 دور از انتظار نبود زیرا به تدریج این نظریات
کارآیی خود را از دست داد،این تئوریها برای دوران رکود ارائه شده بود و
گسترش بیش از حد دولت در اقتصاد و کاهش شدید رشد اقتصادی موجب شد که این
بار مشکل دیگری از راه برسد و سرمایهداری را به خود مشغول کند، اما این
بار این بحران به هیچ وجه در حد و اندازههای بحران 1930 نبود.
لیبرالیسم بار دیگردست به دامن اقتصاددان دیگری شد که ناجی اقتصاد سرمایهداری شود.
میلتون فریدمن اقتصاددانی بود که با رویکرد دوباره به نئوکلاسیک مقررات
زدایی و کاهش مداخله دولت در اقتصاد را مهمترین راهکار برای ثبات اقتصادی
عنوان کرد.
تاثیر دیدگاههای فریدمن به اندازهای بود که آمریکا و انگلستان سیاستهای
خود را بر مبنای این تئوریها تدوین و اجرا کردند. همچنین بسیاری از
کشورهای دنیا شروع به کاهش نقش دولت در اقتصاد از طریق واگذاری شرکتهای
دولتی و حذف بسیاری از مقررات کردند.
در تئوریهای فریدمن استفاده از سیاستهای مالی کمتر مورد توجه بود و بیشتر
سیاستهای پولی برای کنترل اقتصاد پیشنهاد میشد، به همین دلیل به
طرفداران این نظریات مانیتیریستها یا پولگران گفته میشود.
این نظریات در آن زمان برای کشورهای توسعه یافته راهگشا بود و از خطر رکودی
که داشت گریبان آنها را میگرفت نجات داد. میتوان گفت این بار هم خطر از
بیخ گوش سرمایهداری گذشت. از این به بعد بود که پولگرایان یا
طرفداران مکتب شیکاگو حرف اول را در اقتصاد میزدند.
اما باز هم نسخههای تجویزی در بلندمدت مشکلساز شد. مقررات زدایی و کاهش
افراطی نقش دولت در اقتصاد عاملی شد برای وقوع یک بحران دیگر؛ بحران
اقتصادی سال 2008 میلادی.
این بحران از عدم بازپرداخت تسهیلات مسکن آغاز شد و همه بخشهای اقتصاد
آمریکا را دربر گرفت. اولین نشانه این بحران مصادره شدن منازل مسکونی مردم
توسط بانکها بود. به تدریج بنگاههای بزرگ اقتصادی از جمله جنرال
موتورز با مشکل نقدینگی و سپس فروش مواجه و به همین دلیل مجبور به اخراج
کارگران شدند. این مساله به بحران دامن زد و تاثیر خود را بر متغیرهای کلان
اقتصادی مانند رشد اقتصادی و بیکاری نشان داد.
روند افزایش نرخ بیکاری تا آنجا پیش رفت که هماکنون نرخ بیکاری آمریکا به
بالای 10 درصد و حتی در برخی ابالات آمریکا به 15 درصد هم رسیده است.
زاغه نشینی بخشی از مردم و استفاده از بن غدا و ایستادن در صفهای طولانی
برای دریافت مایحتاج روزانه ادامه حیات سرمایهداری را با تردید مواجه
کرد.
بدهیهای آمریکا در حال حاضر به شدت افزایش یافته و طبق برخی برآوردها نسبت
آن با تولید ناخالص داخلی این کشور برابری میکند؛ این شرایط عبور از
بحران را برای آمریکا بسیار سخت کرده است، البته بحران اقتصادی آمریکا در
مرزهای جغرافیایی این کشور نماند و اکثر کشورها را در بر گرفت. در حال
حاضر همه قدرتهای اقتصادی دنیا از بحران اقتصادی رنج میبرند به طوری که
برخی از کشورهای اروپایی در مرز ورشکستگی قرار گرفتهاند.
بسیاری از کارشناسان اقتصادی دلیل اصلی وقوع این بحران را حذف بیش از حد
قوانین و مقررات عنوان میکنند و معتقدند عمل به تئوریهای فردیمن در
بلندمدت موجب وقوع این بحران بزرگ شده است.
هماکنون چهار سال از آغاز این بحران میگذرد اما تاکنون هیچ تئوری راهگشایی برای عبور از این شرایط ارائه نشده است.
و اما ناجی بحران اقتصادی جدید که از اقتصاد آمریکا شروع شد و به تدریج همه
جهان را در برگرفت کیست؟ میلتون فردیمن در سال 2006 درگذشت و دیگر
نمیتواند پاسخگوی این شرایط باشد و تئوری دیگری برای نجات لیبرالیسم
بدهد.
شاید بتوان گفت که پیشبینیهای برخی متفکران در این باره که لیبرالیسم با دست خود خود را نابود خواهد کرد در حال تحقق باشد.
برخی معتقدند این تفکر در عرصه نظریه پردازی و تئوری دوران بلوغ خود را
سپری کرده، به رکود خود رسیده و نمیتواند مساله جدیدی را برای بازگشت
آرامش به اقتصاد جهان ارائه کند.
حرکتها و اعتراضات مردمی در آمریکا و به ویژه تظاهرات مردمی در برابر
ساختمان والاستریت و همچنین اروپا میتواند دلیل این ادعا باشد که
لیبرالیسم به پایان راه خود رسیده است.